قبرستون و ماجراهاش

دیروز پنج شنبه مامی ازم خواست ببرمش بهشت زهرا سر قبر ننه اش  ... گفت ننه امو خواب دیدم میخوام برم براش فاتحه بخونم .. یه جعبه شیرینی هم گرفت تا همونجا براش خیرات کنه .. حالا از اونورش بابای بازیگوشم ماشینمو ورداشته بود واسه خودش رفته بود یللی تللی چمیدونم شایدم دختر بازی .. آخه ماشینه بابامو هم سعید ورداشته بود چون ماشینه خودشو داده بود یکی از دوستاش .. خولاصه منو مامی موندیمو ننه اشو حوضمون ... خدا خواست آرش سررسید البت به اتفاق اهل و عیالش و اون پویا و تینای مارمولک .. خسته اتون نکنم ۷۶۸۷۹۸۹ نفری ریختیم توی ماشینه آرش به همراهه اون جعبه شیرینیه .. قرار بود تینا رو ببرن واکسن بزنن از قضا چشم این آرش خان میوفته به صدور کارت گروه خون بعد به خانوم خوشکله پرستاره ( آرش میگفت خوشکله ! واسه همین فهمیدیم کارت گروه خونیه بهونه اش بوده میخواسته پرستاره رو بیشتر دید بزنه ! اینو منو شیوا کاشف به عمل اومدیمو مچشو گرفتیم و کلی باج و حق السکوت ازش گرفتیم تا خفه خون بگیریم ) واسه همین همونجا هُل میشه ازشون میخواد برا تینا هم در بیارن .. کاراش که تموم شد تا اومدیم تو ماشین که راهیه قبرستون بشیم ، پویا یکی زد زیر گوش تینا و کلی کتک کاری سر اون کارت و آخرش خون و خون ریزی راه افتاد ، این شد که پویا رو هم بردن واسه صدور کارت گروه خون ! یعنی تا ما رسیدیم قبرستون ، ساعت ۷ بعد از ظهر شد ! آخه هوا دیگه داشت تاریک میشد و مامی منصرف شد منم میترسوندمشون که اگه بریم ممکنه مرده ها از تو گورشون در بیان و پاچه امونو بگیرن .. حالا هی مامی میگفت برگردیم تو رو خدا من قلبم مریضه (غشمولک) منو آرشم اصرار که نه میریم که هیجانش بیشتره و دلمون میخواد یه بارم شده پخش زنده خونه ارواحو ببینیم .. رسیدیم ولی قبر ننه ننه امو پیدا نمیکردیم هی مامی رو اذیت کردیم این یکی قبره اونم تو تاریکی تشخیص نمیداد و زرتی فاتحه میخوند ربع ساعت که گذشت تقریبا مامی واسه نصف اهالیه قبرستون فاتحه خونده بود ..حالا هی پویا بهم گیر داده بود پس چرا مرده ها از قبر نمیان بیرون منم میگفتم به محض رویت هاله ها و سایه های سفید خبرت میکنم .. جیغ ماندانا در اومده بود و منو آرشو نفرین میکرد که چرا داریم بچه ها رو می ترسونیم .. اما خب ! آخرش این شد که مامی ترجیح داد از این به بعد توی همین ساعات بریم قبرستون بهتره چون هم خلوت تر بود هم اینکه حسابی به اعمال شب جمعه اش رسیده بود .. اما من میگفتم مامی توی این ساعت باید مرد هم باهامون باشه ! شیوا گفت واسه چی ؟ یهو پویا برگشت گفت : واسه اینکه مردا زورشون میرسه به اونا بزنن ! تینا پرسید به کیا بزنن ؟ ییهو همه زدیم زیر خنده و ماندانا داشت واسه من خط و نشون میکشید که برسیم خونه حقتو میذارم کف دستت .......  

 

نتیجه اخلاقی ۱ : آخرش شیرینیه رو یادمون رفت توی بهشت زهرا خیرات کنیم و با خودمون برگردوندیم خونه ! یه خرافه ای هم هست که میگن اگه چیزی رو واسه خیر بردین بهشت زهرا دیگه نباید برگردونین که خوبیت نداره (این خرافاته ! که بیشتر قدیمیا میگن) .. سر این موضوع هم کلی مامی رو ترسوندیم میگفتیم حالا امشب بلا سرمون نازل میشه حالا که خیرش نکردیم پس خودمون بخوریم و مامی هم داشت از حرص منفجر میشد.. آخرش مامی طاقت نیاورد و جعبه شیرینی رو داد به یکی از هم محله ای ها که ببره مسجد واسه خیرات 

 

نتیجه اخلاقی ۲ : قول میدم توی هفته آینده به همتون سر بزنم ..

هر کی میگه ثروت بهتره دستاش بالا

میدونین چی شده ؟ ................... ................ یه بار مدیرمون یه آمار لازم داشت و باید خیلی سریع آماده میشد ازم خواست براش بنویسم منه خل و چل هم واسه اینکه تنبلیم میومد کل گزارش رو با اکسل براش طراحی کردم و سه سوت تحویلش دادم ... حالا از اون موقع به بعد جیگرم خون شده ! مخصوصا که این معاونمون ۲ رو بخواد با ۲ جمع کنه میگه بیا با اکسل برام بنویسش ! نامرد .. من رسما از اینکه سواد دارم احساس پشیمانی و شرمساری میکنم ... علم بهتره یا ثروت ؟ من میگم مرگ مرگ مرگ .... واسه بار بیست میلیون و هفتاد و پنج هزارم میرم به بابا میگم تو چطور دلت اومد منو بذاری مدرسه آخه ؟ میگه اگه اینکارو نمیکردم توی همین دقیقه واسه بار شصت میلیونیوم بهم میگفتی تو چطور دلت اومد منو نذاری مدرسه ! یادمه کلاس اول رو که تموم کردم رفتم پیش مامان گفتم خب حالا من سواد یاد گرفتم خب ؟ دیگه نمیرم مدرسه ! سعید زد تو سرم گفت مرده شور هیکلتو ببرن ....... والا ! خب مگه دروغ میگم ! اصلا من دیگه هیچی حالیم نیس به جان خودم فردا به زور کتک انواع و اقسام نرم افزارا رو به مدیر و معاونمون میخورونم  

 

نتیجه اخلاقی : این صدا و سیما خجالت نمیکشه یه کمی ؟ بعده دو هفته مرگ تدریجیه یه رویا رو گذاشته تازه موضوع به اینجا رسیده که شووره هم رفته ترکیه ...... خوبه گفته تدریجی ها ! تدریجا داره داستانش پیش میره