تهاجم فرهنگی

روزای عادی که منو شیوا و مامی سر کانالهای اینور آبی و اونور آبی با هم درگیریم و حسابی بکش بکشه به کنار ، این یه ماه رمضون که خان پاپی هم پا به عرصه سینما خونوادگیمون میذاره هم به کنار ! نیس تعداد سریالها زیاد میشه و پاپی به خاطر افطار زودتر میاد خونه ، بگو مگوهامون به اوج خودش میرسه ! بابا که فقط اخبار دوست داره و اصولا وُآ رو میپسنده ! اصن پاش میرسه خونه ، تلویزیونمون الکی خوشحال میشه خودش میره رو وُآ ! مامی که تازگیا یه کانال کشف کرده که در مورد آشپزیه ! یه بابای برزیلی با زبونه فرانسوی آشپزی درس میده و معمولا غذاهاشو با گوشت خوک و صدف و انواع مشروبات الکلی مثل لی..کور و برا..ندی و احیانا دوغ پگاه میپزه !  میگم مامی چیزی هم یاد گرفتی خدای نکرده ؟ نکنه از فردا گوشت قورباغه به خوردمون بدی ؟ مامان مشروبات واسه بابا مضره ها ! سرت هوو بیاره نری دنبال جادو جنبل بگی جنی شده ... میگه : هیس هیس مرجان ساکت ببینم چی میگه ؟ میگم : مامان ! تو که نه بعضی اجزای غذاشو میفهمی چیه نه زبونشو میفهمی ! چه اصراری داری این کانالو ببینی ؟ مگه میفهمی چی میگه ؟ میگه : نه ! خب تو ترجمه کن من یادداشت میکنم ! ... خدا جون بگم که الان از شدت اشک شوق دارم مفتخر میشم که یه وخ نگی بنده ناشکری ام من دیگه بریدم از دست این زوج خوشحال ! هر دوشونو اغفال کردن .. از راه بدر شدن ! اونم از شیوا که سر این سریالهای مسخره ماه رمضونی اعصاب مصاب برام نذاشته ... چیشششش اگه گذاشتن دو کلوم زیارت عاشورا ببینم ؟ 

 

نتیجه اخلاقی : فرزندان این مرز و بوم و مملکت همه چی پرور ! تا جایی که زور در بدن دارید اجازه ندهید مامی پاپیتان ماهواره بخرن ! اگه هم خریدن ، توصیه اکید میکنم از دست اون دو طفل معصوم دور نگه دارید   

 

                                                                                      

 

گوش کنین 

 

وطن پرنده پـــر در خون
وطن شکفته گـل در خون
وطن فلات شهید و شب
وطن پا تا به سر خــون
وطن تـــرانه زنــدانی
وطن قصیده ویــرانی
ستاره‌ها اعدامیان ظلمت
به خاک اگرچه می‌ریزند
سحر دوباره بر می‌خیزند
بخوان که دوباره بخواند
این عشیره زندانی
گل سرود شکستن را
بگو که به خون بسراید
این قبیــله قربانی
حرف آخــر رستن را
با دژخیمان اگر شکنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبـــار فدایی
با ما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینک ترانه آزادی
اینک سرودن مردم
امروز ما امروز فریاد
فـــــردای ما
روز بزرگ میـــعاد
بگو که دوباره می‌خوانم
با تمــامی یارانم
گل سرود شکستن را
بگو بگو که به خون می‌سرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخــر رستن را
بگو به ایران بگو به ایران
 

خواننده : داریوش

پست مرگبار

این آقا کاوه فسقلی منو به یه بازی دعوت کرده ! بازیه خاطرات مرگبار ... والا یه آدمه شیطون و وروجکی مثل من که کلا سراسر زندگیش مرگباره حتی ممکنه لحظات مرگباری رو هم واسه دیگرون به وجود بیاره ! والا ! نشون به اون نشون که یه بار یه قاشقه پر فلفل سیاه عوض پودر لیمو عمانی به خورد سعید دادم  یا یه بار آرش ازم خواست چایشو براش شیرین کنم تا صورتشو کرد اونور تموم شیشه فلفل رو خالی کردم توی استکان چایشو به خوردش دادمو ....... ! فقط شانس آورد که از شدت سرفه نمرد ! یه بارم یادمه رفته بودیم اطراف شهر سعیدم دوچرخه اشو با خودش آورده بود هرچی میگفتم بذار منم سوار شم گوش نکرد منم عصبانی شدم همونجوری که سوار بود هلش دادم با دوچرخه اش قِل خورد ویییییییییییییژژژژژژژژژ افتاد توی رودخونه ... حالا بریم سراغ خاطره مرگبار که ببینیم قرار بوده چه بلایی سرم بیاد : 

 

۱- کلاس سوم دبستان بودم تازه دوچرخه سواری یاد گرفته بودمو هنوز دو روز نمیشد که بابا اون چرخهای کوچیکه دو طرف دوچرخه امو باز کرده بود ! حالا منه جوجه حس آرتیستیم گل کرد و تمرین میکردم بدون اینکه دستگیره های دوچرخه رو بگیرم حرکت کنم ! هی تمرین کردم و ۱۰ دفعه افتادم هی تمرین کردم و ۲۰ دفعه افتادم چه اصراری هم داشتم ! توی همون چند ساعت هفت هشت ده جای دست و پا و صورتمو چسب زده بودم بس زخمی زیلی شده بودم تا بالاخره موفق شدم ! از این سر حیاط تا اون سره حیاط رو با موفقیت طی کردم ولی همینکه نزدیکه باغچه ها رسیدم دسته دوچرخه پیچ خورد و منم نتونستم کنترلش کنم و افتادم توی باغچه ! صدای جیغم مامان اینا رو کشوند توی حیاط ، وقتی داشتن از توی درختها درم میاوردن یادمه بابام با انگشتش میزد رو سرم میگفت : بابا جون آخه تو چی تو کله اته هااااااااان ؟ 

 

۲- یادش به خیر توی شیراز که بودیم حیاطمون خیلی با صفا بود ، یادمه بابا چندتا تخت آهنی خریده بود گذاشته بود زیر سایه درختها ، صبح های تابستون صبحونه رو روی تخت میخوردیم هوا هم عالی بود اشتهامون وا میشد ! یه بار یادمه بابا میخواست اینور باغچه رو تعمیر کنه بعد تختها رو برداشته بود گذاشته بود پشت باغچه تا مزاحمش نباشه ! یعنی هر دو تا تخت رو گذاشته بود روی هم ! خلاصه یه گوشه با صفایی شده بود ! یه روز منو سعید رفتیم اون بالا تا نارنج بچینیم، تختی که رو بود زیاد توی تعادل نبود واسه همین سعید بهم گفت تو برو اون سر تخت ، دستتو بگیر به درخت تا تخت سر نخوره ! خودشم رفت اون سر دیگه تا دستش به نارنجا برسه و بچینه ! من شیطونیم گل کرد نهههههه ! یعنی خسته شدم !  درخت رو ول کردم یهو اون سری که سعید روش بود سنگینی کرد و تخت سر خورد و هر دومون قِل خوردیم همراه با تخت افتادیم توی باغچه ! دیگه از صدایی که پیچیده بود مامان حسابی ترسیده بود ! بابامم از قیافه اش معلوم بود که بدجوری دلش میخواست دوتاییمونو کتک بزنه ولی بیشتر خنده اش گرفته بود که عجب وروجکهایی هستیم  

 

نتیجه اخلاقی : باور کنین من خیلی دختر خوبی بودم هیشوخ مامی پاپی رو اذیت نکردم اصلا شیطونی توی ذاتم نبود فقط نمیدونم چرا وقتی هوشولو بودم و مامان منو میبرد حموم  ، تقریبا  ۶۷۶۷۶ جای بدنمو بیشتر موقع ها نمیذاشتم مامان لیف بزنه !