شام و سرما

یکی دو شب پیش دیوونگیمون زد بالا توی سرما واسه شام بریم بیرون ! به اتفاق مامانم اینا و بابی اینا و تینا اینا رفتیم کف سرما شام و شلغم بخوریم ! هنوز ماشینا پارک نشده بودن که بابک و تینا و پویا و منو شیوا که البته ما دو تا کوچیکترین عضو این گروه ۵ نفره هستیم   ریختیم رو سر تاب و سرسره و الاکلنگ ! قبل از ما یه دو سه تا بچه تاب بازی میکردن ما رو دیدن که مثل قوم تاتار حمله ور شدیم عرصه رو سپردن به ما و وحشت زده در رفتن ! اولش سر تاب بازی دعوامون شد ولی خب خودتون که مطلع هستین توی اینجور مواقع حق با کوچیکتراس  و این شد که اول منو شیوا سوار شدیم و تینا و بابک و پویا بغض کرده با چشم گریون قبول کردن تا ۳۰۰ بشمارن تا نوبتشون بشه ! تو این هیر و ویر نگهبانه هم اعصاب مصاب نذاشت واسمون انگاری نذر کرده بود هر طور شده منو شیوا رو پیاده کنه ! ... بعدش رفتیم سرسره بازی ! عجب روزگاری شده والا ! منو شیوا که از همه کوچیکتر بودیم واسه سُر خوردن دل شیری داشتیم ! تینا و پویا که اصلا سرسره بازی نکردن اون بابک هم همه پله ها رو میومد بالا چشمش که به سرسره میافتاد میگفت : وای چقدر سُر داره بعد عقبکی بر میگشت پایین ((= 

 

نتیجه اخلاقی : فقط حیف ناخنم که خورد به زنجیر تاب و شیکست