گیگیلی و تریلیش

 

فرض کنین پشت رل هستین . اگه بخواین بدونین راننده ماشینهای جلویی خانومن ، از روی چند تا چیز میشه فهمید که من هیچ کدومشو نمیدونم جز یکی دو موردشو !!! یکی اینکه خیلی خیلی آروم میرونن شاید با سرعت ۲۰ یا ۳۰ نه بیشتر !!! یکی دیگه اش اینکه از وسط میرونن و شما هرچی براشون چراغ بزنی یا بوق بزنی اجازه سبقت بهت نمیدن !!! تازه موقعی هم که داری ازشون سبقت میگیری ، حواسشون به آینه بغل نیست و هی میان به سمت تو !! اهل دک و پز نیستم و از این خاله زنک بازیا که نمیدونم مادر زنم سرویس طلا بهم داد و عموی خانومم برام شام درست کرد آورد خونه با هم خوردیمو پدر زنم برام پسر زائیده و برادر زنم میخواد عروسم بشه ، تو ذاتم نیست ولی اینو بگم که رانندگیم حرف نداره ! میگی نه ؟ غلط میکنی ...... میگی نه ؟ مممممممم خب پس اینا رو داشته باش :

یه سال و دو ماه پیش یعنی بهمن ۱۳۸۵ به اتفاق خونواده از شیراز به مقصد بندرعباس زدیم به جاده که البته مقصد اصلیمون کیش بود ... من تا اون موقع تجربه رانندگی توی جاده رو نداشتم ولی خیلی اصرار داشتم همه مسیر رفت و برگشت رو من برونم ! پاپی و شیوا مخالفتی نداشتن ولی مامی و سعید و آرش و ماندانا و بقیه فامیل و اکبر آقای بقال و ممد واکسیه سر کوچه و قدیر ژانگولر مخالف بودن ! منم که میشناسینم چقده زود حرف بزرگترا رو گوش میدم ! قبول کردم که رانندگی نکنم !!! یعنی واقعا باور کردین قبول کردم ؟ ... تا شبه قبل از سفر مخ مامی و سعید رو جویدم و انقده یکدندگی کردم و تازه گولشون زدم که هرجا جاده شلوغ بود پاپی رانندگی کنه تا بالاخره پیروز شدم ! ولی خداییش شب که خوابیدم هی ته دلم انگاری یکی داشت چنگ میزد کلی فکر و خیالات زده بود به سرم ولی اون کله شقی و قلدر بازیم مانع میشد که خودمو قانع کنم پاپی برونه ! خلاصه زدیم به جاده و رسیدیم بندرعباس ... یه سری کارا داشت که باید طی میشد واسه اینکه میخواستیم ماشینو ببریم روی یدک کش و اینا .. پاپی کاراشو انجام داد و اومد ماشینو ببره ولی اونجا هم نذاشتم پاپی ماشینو ببره روی یدک کش !! خودم بردم ! همه مردا داشتن با تعجب نگام میکردن ، خوبیش این بود که چون میدیدن راننده خانومه ، حس فردینیه همه آقایون گل کرده بود و از چپ و راست راهنماییم میکردن که چطوری برم عقب و ماشینو پارک کنم ! یهو شنیدم یکی گفت : خانوم پایه یکیه ها ! وقتی پارک کردم یکی از اونور داد زد : آبجی دمت گرم ! ، اون یکی داد میزد : آبرومونو خریدی ! دختره ایرونی یعنی بیست ! ... تازشم به هر پلیس راهی هم که میرسیدیم انقده اون سربازا و افسرا باهام خوب برخورد میکردن که نگو !  با  حوصله و خوشروییه تمام راهنماییم میکردن ، آخره توضیحاتشونم بهم میگفتن : اوکی ؟ ... میگم شایدم فکر میکردن من از انگلیس اومدم همش میگفتن اوکی اوکی !

نتیجه اخلاقی : واقعا اون افسرا چرا هی میگفتن : اوکی ؟